نظرات شما عزیزان:
با دست هایی که دیگر دلـخوش به النگوهایی نیست که
زرق و برقش شخصیتم باشد...
من زنم...
به هـمان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو...
میدانی؟دردآور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی..
قوس های بدنم به چشمهایت بیشتر از تفکرم میآیند...
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان تو تنظیم کنم...
درد می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است!
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر میشوی!!!
دردم می آید درتـختخواب با تمام عقیده هایمــ موافقی...
ولی صبحها از دنده ی دیگری از خواب پا میشوی...
وتمام حرفهایت عوض میشود...
دردم می آید نمی فهمی تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است...
حیف که فاحشه مغزی بودن بی اهـمیت تر از فاحشه تنی است...
من محتاج درک شدن نیستمـ...
دردم می آید خر فرض شوم...
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری...
وهر بار که آزادیم را محدود میکنی میگویی من به تو
اطمینان دارم اما اجتماع خراب است...
میدانی دلـم از مادرهایمان میگیرد...
بدبخت هایی بودند که حتی میتـرسیدند باور کنند حقشان
پایمال شده...
خیانت نمیکرند نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه!
خیانت هم شهامت میخواست...
نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت جایش النگو
داد!!
دردم می آید اینها را هم بخوانی میگویی اغراق است...
ببینم فردا که دختر مردم دربیرون به جرم موی بازش
کتک میخورد باز هم هـمین را میگویی!
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه غیرت داری؟!
دردم می آید که به قول شما تمام زنان اطرافتان خرابند...
و آنهایی هم که نیستند هـمه فامیل های خودتانند!
دردم می آید از این هـمه بی کسی...
دردم می آید...
برچسبها: